راستش اینکه هرروز بلند شوی و بروی در خیابان و جزئیات شهرت را، جزئیات کوچهها و چهارراهها و تقاطعهای هزارانبار رفته و برگشته را ببینی، شجاعت میخواهد؛ اینکه چشمهایت از رفتوآمد مردم خسته نشود، کلافه نشوی، از تکوتا نیفتی و مهمتر اینکه، هربار رمقی داشته باشی برای دیدن، برای درست دیدن.
محمد چناری که دیپلم گرافیک دارد، یافتههای ساده خیابانیاش را با نقاشی فریاد میزند. در جریان گفتوگویکبار از او پرسیدم: «واقعا خیابانها را اینقدر قشنگ میبینی؟» سر تکان داد که یعنی «معلوم است که قشنگ میبینم. پُرنور میبینم، واضح، شفاف حتی اگر دورترین کوچهپسکوچههای شهر باشد.»
او ظاهرا از دیدن خسته نمیشود و این بهترین ویژگی اوست؛ مثلا وقتی که بوم نقاشیاش را کاشته بود وسط کوچه عباسقلیخان، کمی پایینتر از سرای عزیزالله اف، یک چشمش به بوم بود، یک چشمش هم به مردم و چشم دیگری هم داشت که با رد شدن هر آدم جذابی میچرخید، موبایلش را درمیآورد و شروع میکرد به عکسگرفتن، به خاطره تعریفکردن. همه را هم انگار میشناخت.
پشت همه تابلوهایش خاطرهای خانه کرده است؛ خاطرهای که با هربار دیدن نقاشی زنده میشود. تازه از این کوچه عباسقلیخان چندنقاشی دیگر هم دارد. از خیلی از خیابانها و میدانها و کوچههای شهر چندتاچندتا نقاشی دارد، ولی برای آدمی مثل او ایستادن در انتهای کوچه با ایستادن اول یا وسطهای کوچه، زمین تا آسمان توفیر میکند.
چناری همهچیز را، همهکس را، همهجا را سوژه میبیند و همانطورکه خودش میگوید، چشمهایش مثل عقاب است. پرواز میکند و همه آنچه را که همانلحظه در خیابان میبیند، جمع میکند روی بومش. حالا بیستسالی میشود که او مغازهای دارد در مجتمع «زیستخاور». با او یکبار وسط خیابان موقع نقاشیکشیدن، یک بار در گالریاش و بار دیگر در خانهاش مفصل گفتگو کردهایم.
بزرگشده محله عامل است، سال۱۳۵۷ و اکنون ساکن محله رسالت است در قاسمآباد. مادرش هم خیاطی میکرده است و هم کوهنوردی. چناری از هر دو علاقه مادر اندکی به ارث برده است. پارچهها اولین دفتر نقاشی او بودند. مادر برای کشیدن الگو از گچ استفاده میکرده و همینکار برای او جذاب بهنظر میرسیدهاست. محمد نوجوان با همان گچها شروع میکند به خطخطی، اما مادرش نمیتوانسته بیشتر از این اجازه بدهد روی پارچههای مردم نقاشی کند.
برایش قلم میخرد و دفتر؛ «مادرم پارچهها را بُرش میزد و من این حرکت دستش را دوست داشتم. خیلی لذتبخش بود. کوهنوردی هم میکرد. ما را با داییهایم میبرد کوه. میبرد شیرباد و بینالود و کلات. از طبیعت هم حس خوبی میگرفتم. حالم خوش بود. اما دیدم درکنار طبیعت یک چیزی کم است. همچنان داشتم با پارچهها و گچ خیاطی مادرم بازی میکردم که مادرم گفت: دست از سر این گچ و پارچهها بردار! بیا، این مداد و دفتر! من هم شروع کردم و دیدم بَه! چه حس خوبی دارد. کمکم دیدم استعداد هم دارم و بیشتر از هرچیز به این کار علاقهمندم.»
طبیعت، چناری را دیوانه کرده بود. طبیعت کاری کرد که او ساعتها جادهها و کورهراههای بسیاری را در سرما و گرما گز کند. طبیعت البته یک ویژگی دیگر چناری را نیز ورز و پرورش داد. او درعین آشفتگی، جزئیات را میدید، جزئیات گمشده را، جزئیات درحال حرکت را. اما این حسوحال منشأ دیگری هم داشته است.
حرف میکشد به اولین نقاشیاش. آدم هرکاری کند و به هرجایی هم برسد، باز اولینبار را هیچوقت فراموش نمیکند؛ «اولین نقاشیام از لولهبخاری خانه مادربزرگم بود. آفتاب سر ظهر میتابید به این لوله. موسیکوتقیها میآمدند دورش. مادربزرگم گندم و برنج میریخت دور لوله و پرندهها شروع میکردند به هورهورکردن. میدانی!
پشتبامها و کولرهای قدیمی را خیلی دوست دارم. هرجاییکه باشم دلم میخواهد ببینمشان. اتفاقا دوسهتایی نقاشی دارم از کولرهای روی پشتبام.» بعد رفت سراغ نقاشی پل هوایی ابتدای خیابان حافظ در بولوار وکیلآباد، در دورهای که هروقت پایش را از خانه بیرون میگذاشت، همهچیز و همهکس و همهجا را به چشم سوژه میدید؛ «من از همینجا که به خیابان بروم، مدام حواسم پی اطرافم است. اینکه کی چهکاره است، چهچیز بهدرد سوژه نقاشی میخورد، کجاها به درد فیلم یا عکس میخورد. در خیابان که راه میروم، همه برایم سوژه نقاشی هستند.
به تعداد هرآدمی، به تعداد هر مغازه و کوچهای، سوژه وجود دارد. خیلی از شبها از بولوار وکیلآباد پیاده میآمدم و پلهوایی حافظ را هم میدیدم، ولی یکبار رفتم آن بالا و ایستادم به تماشا. دیدم چقدر قشنگ است که ماشینها دارند میروند و میآیند. ماشینهایی که از آنطرف میروند و پشتشان به ماست، چراغشان قرمز است و ماشینهایی که از روبهرو میآیند، چراغهایشان سفید. شب بود، ساعت ۱۲ شب. رفتوآمد مردم هم کم بود. رفتم بالای پل. هوا مهتابی بود که این نقاشی را کشیدم.»
کاری که چناری میکرد، نه تفننی بوده است و نه تخصصی؛ شاید این اوج غریزه بیقرار هنرمندی بوده است که از دیدن تکراریها خسته نمیشود، عزلت ندارد و به آفرینش هنری در خلوت و تنهایی هیچ اعتقادی ندارد. احتمالا برای همین است که بعداز طبیعت سراغ خیابان رفته است؛ خیابانهای شلوغ، خیابانهایی که هرلحظه با آدمهای مختلف پُر میشوند. او بومش را وسط همین شلوغیها میکارد؛ شلوغیای که تابهحال کلی برایش رفیق و آشنای تازه آورده است.
تلفنش هرچند دقیقهیکبار زنگ میخورد. هنرجوهایش هستند. دارد قرار «نغندر» را میگذارد. میخواهند بروند وسط طبیعت. میپرسم: هنرجوهایت هم مثل خودت هستند؟ اصلا چطور با آنها نقاشی کار میکنی؟ میگوید: گفتن ندارد؛ ولی اکنون چندهنرجو دارم که خودشان مدرس دانشگاه هستند. از لحاظ تئوری بسیار قویاند، ولی از نظر عملی، نه. هنرجویان میتوانند یکروزه مبانی هنر و ترکیببندی و کمپوزیسیون و پرسپکتیو و همه اصول نقاشی را یاد بگیرند. در زمینه نقاشی، آموزش تئوریها در یک هفته تمام میشود، ولی در کدام کتاب میتوانی درباره این حسوحال چیزی بیاموزی؟
یادم میآید یکبار با یک هنرجوی مقطع کارشناسیارشد نقاشی رفتیم به طبیعت. گفتم «شروع کن!» گفت «آقا اینجا که چیزی ندارد.» پرسیدم «واقعا تو اینجا چیزی نمیبینی؟» گفت «هیچ. یک راه آسفالت و رودخانه و همین.» گفتم «از همینجا کمی که سرت را بچرخانی، لباس آن خانم را نمیبینی؟ آن خانه را نمیبینی؟ لباسهایی را که آویزان کرده است، چطور؟ موتوری که چرخ عقبش را بلند کردهاند، نمیبینی؟».
یکهو میپرسد: قبلش داشتیم چه میگفتیم؟ یادآوری میکنم که از طبیعت و نگاه نقاش میگفتیم. ادامه میدهد: قبل از عید بهسمت جاده میامی رفته بودم تا نقاشی بکشم. نشستم وسط یکی از کوچهها. دو روز پشت سر هم به آنجا رفتم. روز اول چنان حس خوبی داشتم که نگو! از هر شهر و طایفهای هم آنطرفها آدم زندگی میکند؛ سرخسی و بلوچی و زابلی و... یکیشان چای میآورد. یکی ناهار تعارفم میکرد. یک بار بچهای آمد جلو که پاهایش فلج بود. اسپیکر بلوتوثیاش را هم گرفته بود دستش. آمد جلو و گفت «دوست داری با اسپیکرم یک آهنگ برایت بگذارم تا حالت بهتر شود و حس خوبی داشته باشی؟»
موقع رفتن به بچههای دوروبر گوشزد کرد «آرام باشید؛ چون عمو دارد نقاشی میکشد.» همه موجودی آن بچه همان اسپیکر و موبایل و موسیقیاش بود، ولی او دستودلبازانه همان را دراختیارم گذاشت. مادرش برایش ناهار درست کرده بود، ولی او ناهارش را هم آورد برای من. برخی آدمها را که میبینی، با خودت میگویی «الان است که خودت و بومت را بزند و بشکند و بلایی هم سرت بیاورد!»
آنجا تازه فهمیدم که رنگ چقدر آدمها را مهربان میکند و چقدر همه دوست دارند نقاشی تماشا کنند. همانجا یکیشان گفت «آقا ما باغی داریم در اطراف شهر؛ میآیی نقاشی آنجا را بکشی؟» صدای دورگهای هم داشت. نشانی داد. خانهباغش را بلد بودم. اصلا از همانجاها نقاشی داشتم. نقاشیهایم را نشانش دادم. دید دهبیست نقاشی از خانهباغش دارم. گفت «تو کی آنجا بودی؟ مگر تا آنجا هم میتوانی بروی؟» میخواهم بگویم نقاشی جوری است که سختترین آدمها را نرم میکند.
تلفنش دوباره زنگ میخورد. قرار تازهای میگذارد. تلفنش که تمام میشود، دست میگذارد روی تابلو کوچه عباسقلیخان و میگوید: قصه این را نگفتم برایتان. کار در بازار حسوحال دیگری دارد؛ مثلا من طی دوساعتی که آنجا بودم، همهجور آدمی دیدم. معمولا دوروبر حرم از همهجای ایران آدم میبینی. کلی مسافر و مهمان آنجا بود و همه هم خوششان میآمد از نقاشی. از کار من خیلی استقبال کردند. یکیشان حتی سوغاتی خریده بود که ببرد شهرستان، ولی سوغاتش را داد به من. کار در خیابان این خوبیها را هم دارد. با خیلیها آشنا میشوی، دوست پیدا میکنی. تازه من همانجا کلی تابلو فروختم و هدیه دادم.
پرسههای چناری تبدیل شده است به حدود ۲ هزار نقاشی از شهر؛ از محلههای مختلف شهر، از قاسمآباد، دروازهقوچان، قلعهساختمان، سیدی، کوهسنگی، دوروبر حرم، بولوار نماز. اما درمجموع حدود ۶ هزار نقاشی در خانهاش دارد؛ خانهای کوچک که با هربار اثاثکشی، تعدادی از نقاشیهایش از بین میرود و گموگور میشود. یک موضوع دیگر هم هست. اینکه همه این نقاشیها روی بنر کشیده شدهاند، نه روی بوم.
بنری که راحت لوله میشود، جای زیادی نمیگیرد و مهمتر از همه، ارزان است. اما سروکله بنر از کجا پیدا شد؟ «من مدتی آنقدر پُرکار بودم که دیگر برایم صرف نمیکرد که بروم برای تمرینهایم بوم بخرم. یکبار کنار خانهمان بنری کندهشده پیدا کردم. شب قبلش طوفان شده بود. رفتم بنر را برداشتم و چندتکهاش کردم و شروعکردن به نقاشی. دیدم چقدر بنر برای نقاشی مناسب است. دیگر از آن وقت به بعد، روی بنرهای چاپخراب و ناجور رنگ سفید میزنم و شروع میکنم به کاری.
او از تکرار متنفر است، از هر تکراری؛ میگوید: فرض کنید خانهتان متعلق به خودتان است و زیاد هم اهل جابهجایی نیستید. مدام از یک مسیر میروید و میآیید و همانجا را میبینید. آدمی که تیز و هوشیار و زیرک باشد، با خودش میگوید «اینهمهوقت از این مسیر آمدهام؛ یک بار از آن کوچه بروم، یک روز با دوچرخه بروم، یکروز بپیچم توی آن فرعی و از آنطرف بیرون بیایم.»
من به کوه هم که میروم، گاهی در سرازیری دلم میخواهد از مسیر دیگری برگردم. از کارهای تکراری بدم میآید. شما همینالآن به من بگو مال کدام روستا هستی، اصلا اسم محلهات را بگو تا من همه جزئیاتش را برایت بگویم. حتی چهارتا از روستاییهای آنجا را معرفی میکنم و درختهایش را برایتان میشمارم. یک زمانی دیدم طبیعت دارد خیلی برایم تکراری میشود. وقتی کاری را زیاد تکرار کنی با خودت میگویی بگذار این کار را جور دیگری امتحان کنم.
هرچه هم اهل دل باشی و عاشق هنری مثل نقاشی، باید اموراتت را بگذرانی. برای چناریِ مستأجر که سه دختر دارد و مغازهای در مجتمع زیستخاور، قصه حتی اهمیت بیشتری هم پیدا میکند. پرسش ما همین است: او چطور از پس هزینههایش برمیآید؟ «من یا نقاشی میکشم یا به کوهنوردی میروم. درآمدم از مغازه زیستخاور است. درکنار اینکه چند کار را برای رتقوفتق اموراتم میکشم، هفتهشت کار را هم باید برای دل خودم بکشم. قیمت تابلوهایم بستگی به این دارد که چقدر بیپول باشم. اگر جیبم خیلی خالی باشد، کارهایم را آتشکِش میکنم (چوب حراج میزنم). شما نمیدانید وقتی من پشت سهپایه نقاشی هستم، کجایم!»
چناری باز هم از رفاقتهایی تعریف میکند که نقاشی برایش ساخته است؛ دورهمیهای دور بوم، اختلاطهایی که موقع تاشزدن شکل میگیرد. بعد درباره تابلو و اسبابش میگوید و اینکه وقتی آنها را روی دوشش میگیرد، همه فکر میکنند دوشکا دستش گرفته است؛ «البته همهچیز هم در اینمدت به خیر و خوشی تمام نشده است. چندبار سهپایه و نقاشیها و وسایلم را دزدیدهاند. کتکش را هم خوردهام. البته من سوسول نبودهام و نیستم که ولکن قضیه باشم. من جایم را پیدا کردهام.
باید در طبیعت و در خیابان نقاشی بکشم. باید آنجا باشم. یادم میآید دوسهسال پیش رفته بودم روستای اسپیدان. بچههای روستا دوروبر ما نشسته بودند. به بچهها گفتم بروید از توی رودخانه سنگ بیاورید و روی سنگ نقاشی بکشید. قلم و رنگ هم دادم بهشان. کیف کرده بودند. دوسهروزی که اسپیدان بودم، چهاردهپانزده نقاشی کشیدم و تعدادی را هدیه دادم به همان بچهها. شاید همین اتفاق، جرقهای باشد برای همان بچهها که بعدها به نقاشی علاقهمند شوند.»
چناری غایتی در ذهن دارد؛ یعنی همه این حرفها را گفت تا برسد به همینجا، به اینکه دلش میخواهد شخصیتش و آن حسوحالی که موقع کشیدن نقاشی دارد، در آثارش جلوه کند و آشکار باشد؛ «دنبال شیک بودن کار نیستم، ولی دوست دارم آنچه را تجربه میکنم، آن حس وحال و هیجان موقع کشیدن نقاشی دیده شود. بارها شده است که خواستهام از همین کارهایم کپی کنم، ولی نتوانستهام. چون در آنلحظه حسوحالی داشتهام و دوسهسال بعد حالم جور دیگر بوده است. چرا؟ چون در لحظه نقاشی میکشم. ویژگی کارم این است که تقلید نمیکنم.»
و جمله آخرش را دوباره با تأکید بیشتری بیان میکند: از تکرار بدم میآید.